داستان طناب
داستان کوتاه و خواندنی «طناب»
داستان درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد، ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت، ولی او به جای آن که چادر بزند و شب را زیر چادر به صبح برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز سیاهی، چیز دیگری نبود. تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند. حتی ماه و ستاره ها پشت کوه ها از نظر مخفی مانده بودند.
همان طور که کوهنورد بالا می رفت، در حالی که چیزی به فتح قله باقی نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و سقوط کرد. در آن لحظات هولناک سقوط، تمامی خاطرات زندگی اش در ذهنش مرور می شد. اکنون فکر می کرد که چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طنابی به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و آسمان معلق مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن وضعیت، چاره ای نداشت جز اینکه از خدای خود کمک بگیرد: «خدایا کمکم کن»
احساس کرد صدایی از دل آسمان پاسخ داد: «چه می خواهی؟»
– نجاتم بده.
– واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم؟
– البته که باور دارم.
– پس طناب دور کمرت را بِبُر.
برای یک لحظاتی مرد در سکوت عمیقی فرو رفت، او تصمیم خود را گرفته و هرگز طناب خود را نبرید.
گروه نجات زمانی او را یافتند که از سرما مرده بود. در حالی که بدنش از طناب آویزان بود و دست هایش محکم طناب را چسبیده بود و فقط یک متر تا زمین فاصله داشت.
ما تا چه حد به طناب به اصطلاح زندگی چسبیده ایم؟ آیا تا به حال شده که این طناب را رها کرده باشیم؟ و به پیام هایی که اعتقاد داریم از سوی خدا فرستاده شده اند، شک نکنیم. باید به یاد داشته باشیم که خداوند نه فراموشمان کرده و نه رهایمان، او همواره از ما مراقبت می کند و به یا ماست.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.